چگونه با کودک خود بازی نماییم؟

چگونه با کودک خود بازی نماییم؟

نوشته: ویکی گلمبوکی       ترجمه: محمد عبابافها 

همه والدین شاید در مدیریت کودکان خود در زندگی تا حدودی موفق باشند ولی اغلب آنها از درک جهان باورنکردنی آنها عاجزند. برای درک این دنیای باورنکردنی باید پدران و مادران به معنای واقعی  بازی کردن را یاد بگیرند.

این موضوع که والدین  کلا بازی کردن را فراموش کرده اند باعث شرمندگی است. دختر 5 ساله من “بلر” چند هفته قبل از من خواست تا با او عروسک بازی کنم. او 2 عروسک سیندرلا و سفید برفی را به من داد و سپس به من خیره شد و منتظر ماند تا بازی را شروع کنم.

خوب یک لحظه مانده بودم چه بگویم. ناگهان دخترم که واماندگی من را دید به من گفت:” شروع کن دیگه!”. من هم دو عروسک را روبروی هم گرفتم و شروع کردم به گفتن این جملات از زبان عروسک ها:

سیندرلا:”سلام”

سفید برفی:”سلام”

سیندرلا:”چه خبر؟”

سفید برفی:”خبر خاصی نیست!”

 

خرید اسباب بازی کودک

به دخترم بلر نگاه کردم. چهره کودکانه اش آنقدر درهم بود که ناامیدی در چهره اش موج می زد. اخیرا این نوع نگاه را در او زیاد دیده بودم. مثلا جدیدا هروقت او می خواست برایش قلعه ای بسازم و یا با او رستوران بازی کنم، من به او می گفتم:” آیا باید حتما این بازی را انجام دهم؟” و با این چهره درهم روبرو می شدم.

به خودم می قبولاندم که من تنها کسی نیستم که نسبت به بازی چنین نگرشی دارم. بر طبق یک تحقیق در بریتانیا یک پنجم والدین اظهار داشته اند که بازی کردن را فراموش کرده اند و یک سوم نیز اعتراف کرده اند که بازی کردن با کودکانشان کاری کاملا خسته کننده است. البته این بدان معنی نیست که من دوست ندارم با دخترم “بلر” و خواهر سه ساله او “درو” وقت بگذارنم. مثلا من از اینکه برای آنها کتاب داستان می خوانم و آنها را به شهر بازی می برم کاملا راضی بودم.

بطور ناگهانی من به این موضوع رسیدم که کودکان برخی اوقات مشتاقند که ما همبازی آنها باشیم  و تنها یک شنونده یا نظاره کننده نباشیم. مثلا آنها دوست دارند تا نقش یک آرایشگر را بازی کرده و موهای آنها را دم اسبی ببافیم. هرآنقدر که مسئله آرایش برای مادران مهم است برای کودکان نیز اینگونه بازی ها مهم است. دوست من” جین” که خانه دار است روزی به من گفت:” بازی کردن نیز همانند کار کردن است”. بعد از 6 بار بازی قایم موشک در روز با دو کودک پیش دبستانی خود، جین باید  آنقدر بر خود مسلط باشد تا بتواند فشار کاری ای را که باعث می گردد مغز او تا سرحد انفجار پیش برود را کنترل نماید.

به عنوان یک مادر کارمند، کلا کارهای عصرگاهی من عبارتند از: درست کردن شام، غذا دادن به دخترانم، بررسی قرارهای فامیلی، گرفتن ناخن ها، حمام کردن بچه ها.و بدین ترتیب من ناباورانه متوجه شدم که کارهای قبل از خواب را آنقدر انباشته می کنم که دیگر وقتی برای بازی با کودکانم باقی نمی ماند.

من متوجه شدم که زمان به سرعت در حال گذر است. بلر دخترم نخستین دندانش افتاده است و به سرعت در حال بزرگ شدن است. خیلی وقت است که او از من نخواسته است با او بازی کنم. وای… چقدر بد می شود که تنها خاطرات من از دوران کودکی بچه هایم باز کردن گره موهای آنها و یا غذا دادن به آنها باشد. من می دانم که کودک درونم در جایی پنهان شده است. وقتی من 5 ساله بودم به خوبی می دانستم که عروسک هایم چه باید به هم بگویند. کلی بازی های کودکانه بلد بودم. پس الان هم می توانم. من تصمیم گرقتم با تلاش خودم نحوه بازی کردن را به یادآورم و در این راه درس هایی آموختم که ممکن است به شما نیز کمک نماید.

بازی را در دست خود بگیرید.

برای بازی وقت بگذار…

اولین کاری که در زمینه یادگیری بازی انجام دادم این بود که با دکتر استوارت براون تماس گرفتم. ایشان مدیریت موسسه ملی بازی در ایالت کالیفرنیا را برعهده دارند. این مؤسسه علاوه بر گردآوری تحقیات علمی در زمینه بازی،برخی اوقات کارگاه هایی به منظور آموزش والدین برگزار می کند که در این کارگاه ها نحوه بازی به فرم کودکانه را آموزش می دهند. دکتر براون معتقد است که برای خیلی از والدین نشستن  روی زمین و بازی کردن با کودکان مشکل است.

امروزه اغلب ایده های والدین برای بازی با کودکان از مفاهیم جدید سرچشمه می گیرد. در دهه های 60 و 70 میلادی اغلب خانواده ها دارای 3 یا 4 بچه بودند و در نتیجه در باز ی های گروهی موفق تر بودند و از بچه ها انتظار می رفت در این بازی های گروهی مشارکت داشته باشند. همچنین در آن زمان هیچکس نگران بازی بدون نظارت بچه ها در کوچه و اطراف محل زندگی نبود. امروزه هرچند شاید رفت و آمدهای فامیلی آسانتر شده است اما در این محفل های فامیلی بازی با کودکان تقریبا به فراموشی سپرده شده است.

برای شروع، دکتر براون به من پیشنهاد کرد که هر روز قبل شروع کارهای خودم در بعدالظهر، 20 دقیقه از وقت خود را صرف بازی کردن با کودکانم نمایم. او مرا وادار کرد تا در طول این زمان ایمیل ها  و  تماس های خود را جواب ندهم. نیازی نبود تا به دخترانم بگویم در حال انجام چه کاری هستم؛فقط کافی بود تا در آن زمان کاملا در کنار آنها باشم.

در اولین جلسه که می خواستم بیست دقیقه با کودکانم بازی کنم بلافاصله تلفن خانه زنگ خورد و من که شرطی شده بودم بی درنگ تلفن را جواب دادم.خوب این یک شروع خوب نبود. پس تلفن را از پریز کشیدم و تایمر 20 دقیقه را مجددا بر روی صفر تنظیم کردم و به نزد کودکانم برگشتم. در هشت دقیقه اول من چندین بار به ساعتم نگاه کردم و در همین حین دخترم”درو” به من زل زده بود. در نهایت او یک توپ پلاستیکی از جعبه اسباب بازی هایش برداشت و به سمت من پرتاپ کرد. من هم توپ رو به سمت او پرتاپ کردم. در پنج دقیقه بعدی ما مدام توپ رو به سمت همدیگر پرتاپ می کردیم. “درو” هر دفعه که توپ را به طرف من پرداخت میکرد می خندید. دختر دیگرم “بلر” صدای خنده های ما را شنید و سریع به پیش ما آمد تا با ما بازی کند و در عرض چند دقیقه دو دختر من کاملا سرگرم بازی با همدیگر شدند و من را کاملا فراموش کردند.

خوب وقتی بچه ها برای بازی به سراغ هم رفتند من متوجه شدم که آنها از بازی کردن با من خسته شده اند. من هر روز دستور دکتر براون را اجرا می کردم ولی بچه ها نهایتا پس از 15 دقیقه بازی کردن با من خسته می شدند. لذا اشکالی وجود داشت که من باید در هنگام بازی کردن با آنها آن را رفع می کردم تا بتوانم حداقل 20 دقیقه با آنها بازی نمایم.

فقط بگو بله!

خرید اسباب بازی کودک

مطمئنا ما همیشه نمی توانیم برای بازی کردن از قبل برنامه ریزی کنیم. گاهی اوقات باید وارد بازی کودکان شده و با جریان بازی آنها پیش برویم.این تکنیکی بود که من از خانم ماری کارپنتر الهام گرفتم.ماری کارپنتر مادر 2 کودک است و مجری کلاس های فن بیان در موسسه کامدی اسپورت در فیلادلفیا می باشد. ماری بیان می کند  بنیادی ترین قسمت پیشرفت در بداهه گویی و فن بیان این است که برای شما مهم نباشد که طرف مقابل شما چه می گوید؛ تنها کافی است در جواب او بگویید “بله” و همین یک کلمه به شما فرصتی می دهد تا آنچه در ذهن خود برای پاسخ به سوال به دنبالش هستید را بیابید و آن را به زبان آورید.

یادتون هست وقتی دخترم به من گفت آیا می توانم با او عروسک بازی کنم ،من به او چه گفتم؟من به او گفتم:”آیا مجبور به این کار هستم؟”. این جواب ناامیدکننده ترین جوابی بود که می توانستم بدهم. درصورتیکه من می توانستم فقط بگویم “بله” و آنگاه فرصتی داشتم تا داستان بازی را در ذهن خود بپرورانم. می توانستم اسمی برای عروسک انتخاب کنم و بگویم مثلا اسم عروسک من سانیا است و سگ او گم شده است و دارد به دنبال سگ گمشده اش می گردد و از دخترم بخواهم با عروسک خودش به دنبال سگ  گمشده بروند. حتی می توانستم از دخترم بخواهم با خواهرش به دنبال سگ گمشده بگردند تا در بازی دختر دیگرم را نیز مشارکت بدهم. پس به راحتی با گفتن یک کلمه “بله” انگار دریچه ای رو به دنیای بازی برایم باز شد و توانستم با کودکانم براحتی بازی کنم. “بله” ؛ این کلمه واقعا معجزه می کند.

پس از یادگیری این تکنیک، یک شب دخترم بلر قبل از شام از من پرسید:”مامان؛ میای با هم نقاشی کنیم؟”. باز هم همان سوال همیشگی به ذهنم رسید:”آیا من مجبور به این کار هستم؟، من باید شام رو درست کنم و ایمیل هایم را بخوانم.”اما ناگهان یاد تکنیک خانم کارپنتر افتادم. بلافاصله در جواب دخترم گفتم: “بله ، من رنگ سبز را برمی دارم”. دخترم سریع رنگ سبز را به من داد و گفت:” این رنگ برای کشیدن یک درخت خوب است. تو درخت بکش و من یک سنجاب می کشم” و پس از چند دقیقه کوتاه ما یک نقاشی زیبا کشیده بودیم که هردو از دیدن آن لذت بردیم.

شب بعد دختر دیگرم گفت:”بیا منو بگیر!” و این بار بدون معطلی فریاد زدم: “باشه؛ من یک مادر عنکبوتی هستم که می خوام تورو در تار عشقم اسیر کنم”-واقعا کلمه تار عشق معجزه بلافاصله بله گفتن بود و بصورت بداهه به زبانم جاری شد- و به سرعت به دنبال دخترم دویدم. هر دو دخترم واقعا از اینکه من نقش یک عنکبوت رو بازی می کنم واقعا شگفت زده شده بودند و با هیجان و ترس از دستم فرار می کردند و این محیط باعث می شد من بیشتر در نقش خود فرو روم. با ایجاد چنین محیط هایی، داستان سرایی و همبازی شدن بسیار آسانتر می گردد تا اینکه از ابتدا بخواهیم کلی درباره بازی فکر کنیم  و ذهن ما قفل شود و نتوانیم درست بازی کنیم. پس در جریان بازی غرق شوید….

متغیر باش…

 

تخیلات خود را به کار بیانداز…

چگونه می توانیم از تکراری و خسته کننده شدن نقش خود در بازی جلوگیری کنیم؟

برای یافتن پاسخ، من با جیم جکسون تماس گرفتم. جیم بازیگر نقش یک دلقک است که در طول سال صدها تئاتر را برای کودکان در منطقه کلورادو بر روی صحنه می برد. تکنیک جیم این است که وارد موقعیت های عادی شده و با تغییراتی که ممکن است بصورت عادی رخ دهد، نقش خود را پیش می برد و از ابزار موجود در صحنه به خوبی استفاده می کند. مثلا وقتی او در حال شعبده بازی با یک پرتقال است، چنانچه پرتقال از دستش بغلتد و بر روی زمین بیافتد و چند تکه شود، او فورا تکه های پرتقال را به شکل یک عروسک خیمه شب بازی در می آورد که این تغییر و خلاقیت او باعث شاد شدن و شگفتی کودکان می گردد. او به من پیشنهاد کرد که در هنگام بازی چنین رویه ای داشته باشم. مثلا من می توانم در هنگام بازی از پودر شکلات به جای پودر آرایش و یا از یک کاسه به جای یک کلاه استفاده کنم. او پیشنهاد کرد کارهای احمقانه و خنده داری که بچه هایم هرگز به ذهنشان نمی رسد را انجام دهم  تا نقشم در بازی به تدریج کسل کننده نشود.

پس از یادگیری این تکنیک ها یک شب در حالیکه داستان”مهمان خانم خرسه” را برای دخترم بلر می خواندم تصمیم گرفتم از تکنیک تغییر استفاده کنم. من هر شب این قصه را با لهجه معمولی برای دخترم می خواندم و آن شب تصمیم گرفتم نقش موش ناخوانده در آن قصه را با لهجه دیگر و با صدای عجیب و غریب بخوانم. تا اواسط قصه احساس کردم در حال تاثیرگذاری بر روی دخترم هستم؛ ولی دخترم ناگهان داستان خواندن من راقطع کرد و از من خواست تا با لهجه عجیب و غریب داستان نخوانم. در شب بعد من این کار را با یک داستان دیگر انجام دادم و دخترم به من گفت:”مامان چرا هرشب با این لهجه قصه میخونی؟”.

چند روز بعد بچه هایم از من خواستند تا با آنها مهمان بازی انجام دهم. من گفتم “بله” و به آنها گقتم که برای مهمانی می روم تا دستکش های زیبایم را بپوشم. اما به جای دستکش های زیبا به آشپزخانه رفتم و 2 دستگیر بزرگ از آشپزخانه برداشتم و آنها را به دست کردم و بر روی میزی که بچه ها بودند نشستم. حال سعی کردم با این دستکش های بزرگ دستگیره فنجان کوچک چای را بگیرم ولی نمی شد و این صحنه باعث خنده بچه ها شده بود.سپس سعی کردم نقش خود را با همان لهجه عجیب اجرا کنم  و سپس دیدم که بچه ها نیز با همان لهجه صحبت می کنند. این موقعیت آنچنان ما را به خنده انداخته بود که همگی از خنده دل درد گرفته بودیم. بالاخره بعد از 2 بار استفاده غیرموفق از لهجه عجیب در شب های قبل، این بار در سومین دفعه این لهجه مورد قبول واقع شد و برای بچه ها جذاب بود. خوب رمز موفقیت من این بود که بازی را با یک ایده ابتدایی و شاید احمقانه  که ناگهان به ذهنم رسید شروع کردم و ایده خود را به پیش بردم که این باعث جذابیت بیشتر بازی گردید.این که بتوانم تخیلات خود را در بازی ها بطور کامل به کار گیرم کمی زمان برد ولی هر چه بیشتر از این روش ها استفاده می کردم به تدریج کاربرد تصورات و تخیلات در بازی ها آسانتر شد.

به تدریج اما کودکانم دیگر کمتر برای بازی به سراغ من می آمدند. خوب من باید دلیل این مشکل را می فهمیدم. من از این موضوع کمی افسرده شده بودم. تا اینکه فهمیدم این موضوع ناشی از بازی زیاد من  با بچه ها بود وگرنه من نقش خود را بد ایفا نکرده بودم. علاوه براین وظیفه من این نبود که همیشه همبازی ثابت آنها باشم. دکتر دیوید الکایند نویسنده کتاب قدرت بازی که روانشناس کودکان نیز می باشد  در این باره به من گفت:” کودکان ترجیح می دهند تا با همسن و سالان خود بازی کنند. آنها فقط دوست دارند تا ما فقط در اطراف و پشتوانه آنها باشیم.”

حق با او بود. از این پس من برخی اوقات و تنها مواقعی که آنها ازمن می خواستند که با آنها بازی کنم، نقش خود را به عنوان یک هم بازی اجرا می کردم و در سایر اوقات آنها را با دنیای کودکانه خودشان تنها می گذاشتم. هنوز هم این تمارین به من کمک می کند تا مانند یک کودک بازی نمایم. این تمارین باعث شد کودک درونم دوباره زنده شود و من برای بازی با کودکانم همیشه مشتاق باشم.

 


منابع:

https://www.parents.com/parenting/better-parenting/advice/learning-to-play-with-kids

By: Vicki Glembocki – Parents magazine – November 2012

ترجمه: فروشگاه اینترنتی فراویترین-محمد عبابافها-پاییز 97

دیدگاه شما
محصول با موفقیت به سبد خرید اضافه شد.